زهراسادات مهدویزهراسادات مهدوی، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

خاطرات من و زهرا

شیطنت های ریز و درشت زهرا سادات

براتون بگم از شیطنت اونم از نوع خطرناک چند روز پیش که رفته بودیم خونه مامانی خاله ساره اینا هم اومده بودن عصر که همه میخواستن یه چرت بزنن که زهرا سادات و پارسا خوابشون نمیبرد و شیطنت ها شروع شد تا اینکه در حیاط رو باز کردن و رفتن تو حیاط بازی کنن که توپشون میره روی سایبون ماشین بابایی و چون ارتفاع زیاد نبوده زهرا سادات خانم از نرده میره بالا که توپ رو بیاره که یه دفعه من سر رسیدم و با صحنه وحشتناکی روبرو شدم و اون اینکه زهرا سادات اون بالا و تازه به حالت بدو میدوید که توپ رو برداره و من که اون پایین بودم پاهام سست شده بود که خدا رو شکر خطر از بیخ گوشمون رد شد و خانم خانما توپشو برداشت و اومد پایین و هنوز که یاد اون لحظه میوفتم بدنم میلرزه آخ...
23 فروردين 1392

12 فروردین تولد کیان کوچولو

امروز صبح بابایی ساعت ٥ صبح از بشروییه آند و ساعت ١٠ بود که خاله اشرف تلفن کرد و مامانی گفت که همگی بیایین هفت باغ و وسایلمون رو جمع کردیم و داشتیم میوه و خرت پرت های دیگه میخریدیم که دایی علی تلفن کرد به مامانی و گفت که خاله مهکامه درد زایمان داره و ما اومدیم بیمارستان که بابایی ما رو رسوند خونه هفت باغ و دوباره با مامانی برگشتن کرمان که برن بیمارستان و ساعت ١٢.١٥ دقیقه کیان کوچولو به دنیا اومد و همه خاله ها هم اومده بودن هفت باغ و بساط جوجه کباب رو به راه انداختیم و کلی بچه ها با هم بازی کردن و زهرا سادات که حسابی با بچه ها بازی کرده بود تو ماشین خوابش برد و من تنهایی رفتم بیمارستان و کیان کوچولو رو دیدم و به دایی علی و خاله مهکامه تبریک ...
15 فروردين 1392

پنجشنبه1 فروردین 1392

امروز صبح رفتیم خونه خاله صدیقه تا هم عید رو بهشون تبریک بگیم و هم اینکه برای مراسم زیارت عاشورا و خوردن صبحانه دعوت شده بودیم اگر چه ما دیر رسیدیم و فقط برای خوردن صبحانه رسیدیم و زهرا سادات هم کلی با بچه ها بازی کرد و بعد از اونجا به خونه مامان جونی اینا رفتیم تا عید رو بهشون تبریک بگیم و مامان جونی هم بهمون عیدی داد و با هم به خونه مامانی اینا اومدیم برای اینکه مامان جونی و عمه فاطمه اومده بودن تا عید رو به مامانی اینا تبریک بگن ظهر هم مامانی نهار درست کرد و دایی علی هم اومدن و نهار رو دور هم خوردیم و بعد عمو حسین اینا اومدن خونه مامانی و عصر که کمی استراحت کردیم همگی باهم به خونه مادر بزرگ رفتیم و عید رو به عمه ها تبریک گفتیم و بعد به خو...
15 فروردين 1392

28 شهریور روز دختر

از روز قبل که مامانی و خاله ها تصمیم گرفته بودن بریم هفت باغ تو ویلای بابایی آش بپزیم که هم گود بای پارتی برای خاله فخری بشه که بعد از ٢ سال دوباره میخواستن برن قم تو شهر خودشون و هم روز دختر رو جشن بگیریم از قضا تولد پارسا هم بود و خاله ساره گفت حالا که شما میخواین برین جشن بگیرین ما هم میاییم و تولد پارسا رو اونجا برگزار میکنیم خلاصه ما رفتیم خونه مامانی و با اونها رفتیم هفت باغ اول از همه بساط آش رو فراهم کردیم تا مهمونها یه آش دبش تو یه عصر بیاد ماندنی بخورن بعد از اون خاله ساره اومد و جشن تولد پارسا رو گرفتیم که خیلی بهمون خوش گذشت و بعد از تولد هم گود بای پارتی خاله فخری شروع شد که تا اشکش رو در نیاوردن ملت ولشون نکردن که زهرا سادات ت...
15 فروردين 1392

رفتن به حمیدیه

روز پنج شنبه بود و ما خونه دایی مصطفی بودیم آخه دایی مصطفی و بابایی برای پسته چینی به بشروییه رفته بودن و مامانی شب قبل به خونه دایی مصطفی اومده بود و ما هم نشسته بودیم و داشتیم فیلم های چند سال قبل رو میدیم و یاد خاطراتمون میکردیم و کلی میخندیدیم که بابایی زنگ زد و گفت پاشین زود وسایلتون رو جمع کنین و برین حمیدیه و ما هم تا ساعت ٣ همه وسایلمون رو جمع کردیم و آماده شدیم که بریم ولی نمیدونستیم که رفتن همانا و ٤ روز در حمیدیه مانده همانا ولی ٤ روز خوبی رو پشت سر گذاشتیم و زهرا سادات کلی بازی کرد تراکتور سواری و فرغون سواری چیدن زیتون و خوردن انار آبی و سر زدن به مرغ و خروس ها و صبح یکشنبه بود که به کرمان اومدیم ولی بابایی هنوز از حمیده بر نگشت...
15 فروردين 1392

14 فروردین 92

امروز که زهرا سادات از خواب بیدار شد صبحانه خوردیم حمام رفتیم و بعد رفتیم خونه دایی علی تا نی نی کوچولوشون رو ببینیم مامانی هم اومده بود و کیان رو برده بود حمام تاظهر خونه دایی علی بودیم و بعد اومدیم خونه و عصر که زهرا سادات از خواب بیدار شد رفتیم بیرون و برای ریحانه هدیه خریدیم و بعد رفتیم خونه دایی محمد علی برای اینکه جشن تکلیف ریحانه اونجا برگزار میشد اونجا هم کلی مولودی خوانی داشتن و بچه ها دست زدن و شادی کردن و تا بعد اذان همه اومدن و خاله فخری که تدارک شام دیده بود شام رو هم خوردیم و با همه خدا حافظی کردیم و به خونه خودمون اومدیم امیدوارم خاله فخری در راه برگشت به قم سفر خوب و بی خطری رو داشته باشن و همگی به سلامت به منزل هایشان برسن ...
15 فروردين 1392

سیزده بدر 92

انروز صبح که از خواب پا شدیم وسایلمون رو جمع کردیم و به طرف خانوک براه افتادیم  صبحانمون هم تو راه تو ماشین خوردیم وقتی رسیدیم مامان جونی و عمه فاطمه هم آمده بودن بعد همراه عمه فاطمه اینا رفتیم نزدیک خونه مامان جونی اینا کمی پیاده روی کردیم بعد مسابقه لی لی گذاشتیم که عمو میثم برد بعد از اون اومدیم خونه و بساط نهار رو آماده کردیم و همگی دور هم نهار خوردیم و عصر هم دوباره رفتیم وسطی بازی کردیم و زهرا سادات که حسابی خسته شده بود هی غر میزد و ساعت ٦ بود که رفتیم باغ بابا جونی و چغاله بادوم چیدیم و تو راه خوردیم و زهرا سادات که کل راه رو خواب بود وقتی به خونه رسیدیم دایی علی از بیمارستان اومده بودن و رفتیم خونه اونا و زهرا سادات کیان ک...
15 فروردين 1392

رفتن بابایی به بشروییه

چند روز عید بابایی رفته بود بشروییه و ما طبق معمول خونه مامانی اینا بودیم تا شب مامانی و فاطمه تنها نباشن یه شب که رفتیم روضه و بعد رفتیم پارک که دایی مصطفی و خاله ساره هم اومدن و تا آخر شب پارک بودیم یه شب هم رفتیم جنگل قائم و من و فاطمهرفتیم سوار یکی از وسیله های بازی شدیم و تا چند ساعت بعد حالمون بد بود زهرا سادات هم مارو میزد و میگفت شما بچه های بی تربیتی هستین من رو نبردین و بعد رفتیم خونه دایی علی و تا اخر شب اونجا بودیم روز بعد هم عصرش با مامانی رفتیم خونه خاله نجمه و بعد اومدیم خونه که دایی مصطفی اومدن خونه مامانی و زهرا سادات و حامد کلی با هم بازی کردن ولی زهرا سادات سر هر چیزی که حامد از وسایلش بر میداشت گریه زاری سر میداد که دایی ...
15 فروردين 1392

دوشنبه 5 فروردین 92

چون شب قبل خیلی دیر خوابیده بودیم امروز تا لنگ ظهر با زهرا سادات خواب بودیم بعد از اون هم صبحانه که چه عرض کنم ظهرانه خوردیم و رفتیم خونه دایی محمد علی برای اینکه شهادت حضرت فاطمه بود و مراسم داشتن اونجا هم به زهرا سادات خیلی خوش گذشت و کلی با بچه ها بازی کرد و بعد که به خونه اومدبم و کمی استراحت کردیم مامانی تلفن کرد و یه خبر بد رو بهمون داد پسر یکی از اقوام که با کایت پرواز میکرد به کوه خورده بود و فوت شده بود و خیلی همه رو ناراحت کرد خدا بیامرزدش بعد هم رفتیم خونه مامانی و زهرا سادات که همراه باباش رفته بود که برا خودش کیک خامه ای بخره با اجازتون یه کیک تولد برا خودش خریده بود و هی میگفت خرداد شده امروز تولد منه و بعد که بابایی حسام و حام...
7 فروردين 1392

یکشنبه 4 فروردین 92

امروز مهمان داشتیم و خیلی زود از خواب پا شدیم و همه کارهامونو انجام دادیم تا مهمونها اومدن وقتی که مهمونها اومدن زهرا سادات خیلی ذوق زده شد برای اینکه همه دوستاش که ما چند روز در دیار فاطمه معصومه مزاحمشون بودیم اومدن خونه ما و تا عصر که مهمونها رفتن زهرا سادات اصلا احوالی از ما نپرسید و همش با بچه ها بازی کرد بعد از اون هم میخواست باهاشون بره محمد صادق پسر خاله فاطمه هم که ما رو خجالت زده کرد و هدیه برا زهرا سادات آورده بود و حسابی یه روز خوب رو پشت سر گذاشتیم ...
7 فروردين 1392